بسم الله الرحمن الرحیم
در باغ شهادت باز، باز است
هرکسی بدنبال مطلوب خودش باشه و واقعا دُنبال باشه آخر بهش میرسه ...
درسته که شهید معرکه شدن از همه انواع شهادت ها با فضیلت تره اما انحصار در معرکه و تیر مستقیم دشمن نداره!! اگر برای خدا حرکت کنی و قدم برداری خودش خریدارت میشه و این یعنی جِهاد فِی سبیل الله و = با [شهادت] !
خیلی بده که همه ش دنبال بهانه آوردن باشیم و فقط در آرزو و افکارمون آدم های خوبی باشیم ...
مدام بر زبان داریم : یَا لَیْتَنِی کُنْتُ مَعَکُمْ فَأَفُوزَ فَوْزاً عَظِیماً
" ای کاش و صد ای کاش که در عاشوراء سال 61 هـ.ق می بودیم و در برابر حضرت ارباب جان خود را فدا می کردیم"
اما آیا عاشوراء در کربلا ماند و تداوم نداشت؟؟
اگر روزی با تبلیغات مسوم و شبهات متعدد توانستند ارزش ها را تغییر بدهند و امام معصوم را بعنوان [خارج شده از دین] معرفی کنند و با جنگ عَلنی در چَشمِ همه ی مسلمانان، امامشان را به خاک و خون بکشند؛ همچنان این کار را ادامه دادند حتی در واپسین روزهای بعد از عاشوراء ...
و بازهم بودند عده ای که فقط زبانی میگفتند: یَا لَیْتَنِی کُنْتُ مَعَکُمْ فَأَفُوزَ فَوْزاً عَظِیماً
و فقط و فقط به فِکر خودشان بودند که خود را تطهیر کنند، یعنی برای هوایِ نفس خود و راحتی وجدان تلاش میکردند؛ هرچند که با قیام مسلحانه بود نمونه بارِز این افراد [توّابین] بودند که مؤیدی از امامِ زمان خود نداشتند !!
ولی بودند افراد محدودی که مسأله را خوب فهمیدند و نترسیدند و توجیه نیاوردند که کار از کار گذشته است و دیگر بی فایده است!
فهمیدند که باید تبلیغ کنند و ارزش ها را به جامعه برگردانند
فهمیدند که در قبال بی ارزش ها و طاغوت ها نباید [سکوت] کرد
خود را توجیه نکردند که دیگر چه فایده ؟!
از تنها و یِکِّه ماندن نترسیدند
نمونه بارِز که واقعاً درس ها برای گفتن دارد را کسی رَقم زد که [جانبازِ میدان های گذشته بوده] اصرار کردن بر راهِ حق و حقانیت، تَک و تنها ماند اما به مطلوب خودش رسید:
"عبدالله بن عفیف ازْدِی غامِدِی والِبی"
از اصحاب و یاران امام علی (علیهالسلام) که چشم چپش را در جنگ جمل و چشم راستش را در جنگ صفین از دست داده بود. [۱]
برخی از عملکرد های این جانبازِ دیروز و سردارِ تبلیغات امروز را مرور کنیم تا درسهای زندگی اورا فرابگیریم:
پرده اول روایت 1
{{ روزی ندای نماز جماعت داده شد و مردم در مسجد اعظم کوفه اجتماع کردند. ابن زیاد به منبر رفت و گفت:
سپاس خدای را که حق را آشکار و امیرالمؤمنین، یزید، و پیروان او را یاری نمود و دروغگوی پسر دروغگو، حسین بن علی، و شیعیان او را کشت.
هنگامی که عبدالله سخن ابن زیاد را شنید برخاست و گفت: ای پسر مرجانه! دروغگو و پسر دروغگو تو و پدرت و آن کسی که تو را والی کوفه کرد و پدر او هستید. ای پسر مرجانه آیا فرزندان پیامبران را میکشید و سخن راستگویان را میگویید؟! [۲] }}
اگر مردم در جماعت بودند؛ این سرمنزل مقصود نیست تازه باید دید چه خوراک معنوی و فکری به آنها داده میشود!
اقدام به موقع و سریع انجام داد ، در ارتباط با برملا کردن چهره حقیقی حکومت طاغوت و حکومتیان زمان .
اقدامی : سریع، مستدل، محکم، قاطع و به جا.
یاد این کلام حکیمانه افتادم [ #آتش_به_اختیار ]
پرده اول روایت 2
{{ بعد از سخنان عبدالله، ابن زیاد خشمگین گردید و گفت: گوینده چه کسی بود؟
عبدالله گفت: من بودم ای دشمن خدا! فرزندان پاک -رسول خدا- را که خداوند آنها را از هرگونه آلودگی پاک و منزّه گردانیده میکشی و به گمانت هنوز مسلمانی! به دادم برسید! کجایند فرزندان مهاجر و انصار که از این ناپاک، که رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) او و پدرش را لعن کرد، انتقام بگیرند.
این سخن بر خشم ابن زیاد افزود و رگهای گردنش باد کرد و گفت: وی را نزد من آورید. مأموران به سوی وی شتافتند و دستگیرش نمودند. عبدالله شعار ازْد، «یا مبرور» را سر داد. عبدالرحمان بن مخنف که در مجلس نشسته بود، گفت: وای بر غیر تو، خود و قومت را به کشتن دادی [3] }}
پای حرفِ حَقّ ایستادن، دِل شیــــــــــر میخواد!
در همه حال بدنبال فعال کردن، افرادِ خنثی باشیم ؛ همان هایی که اگر وارد عمل بشوند مؤثر خواهند بود.
ایستادگی بر راه درست، غرامت هم دارد! ؛ باید خودمون رو برای هرنوع سختی آماده کنیم.
همیشه یه عده ای هستند که شمارو از مقاومت و ایستادگی بترسانند ! همون هایی وام دار بلکه جیره خوار جریان حاکم [طاغوت] هستند.
[عبدالرحمان بن مخنف : ابوحکیم عبدالرحمان بن مخنف ازدی، از فرماندهان حکومت مروانیان بود و سرانجام به سال ۷۵ قمری در نبرد با ازارقه کشته شد.]
پرده اول روایت 3
{{ بعد از متواری کردن عبدالله، توسط برخی از جوانمردان قبیله ازد و رساندن او به خانواده اش؛
ابن مرجانه فرمان داد:
بروید این نابینای ازدی را، که خداوند دلش را همانند چشمش کور گرداند، نزد من بیاورید. جمعی بدینمنظور رفتند.
چون خبر به طایفه ازد رسید جمع شدند و قبیلههای یمن به آنها پیوستند تا مانع دستگیری عبدالله شوند. چون خبر اجتماع آنها به ابن زیاد رسید قبیلههای مُضَر را به همراهی محمد بن اشعث به جنگ آنها فرستاد. جنگ سختی بین آنها برپا شد و گروهی کشته شدند، تا آنکه طرفداران ابن زیاد به خانه عبدالله رسیدند. درب خانه را شکستند و وارد شدند. دختر عبدالله فریاد زد: پدر، دشمن به تو نزدیک شده است، مواظب باش، عبدالله گفت: نترس، شمشیرم را بده.
دختر عبدالله شمشیر را به وی داد و او به دفاع از خود پرداخت در حالی که چنین میگفت:
انَا بْنُ ذِی الْفَضْلِ عَفِیفِ الظّاهِرِ / عَفِیفُ شَیخِی وَابْنُ امِ عامِرِ
کمْ وارعٍ مِنْ جَمْعِکمْ وحاسِرِ / وَبَطَلٍ جَدَّلْتُهُ مُفادِرِ [۴]}}
قطعا بعد از مدتی مقاومت، جریان ساز خواهید شد ؛ جریان تقابل حق و باطل همیشه برقرار است.
حفظ روحیه و تَن به ذلت و خواری ندادن ، رسم مردان سر افراز است.
پرده اول روایت 4
{{ دشمنان پیوسته با عبدالله جنگیدند تا آنکه وی را دستگیر نموده نزد ابن زیاد بردند.
عبدالله پس از حمد و ثنای الهی گفت: پیش از آنکه تو از مادر متولد شوی من از خداوند درخواست شهادت را به دست ملعونترین و مغضوبترین افراد مینمودم، ولی آن وقت که چشمم را از دست دادم نومید گردیدم و اینک سپاس میگویم خداوندی را که پس از نومیدی مرا به مقصودم رساند و به من نشان داد که دعای گذشتهام به اجابت رسیده است. [5]
برای یک خواسته خوب باید سالها تلاش و استقامت کرد
اگر امروز به ما ندادند ناراحت و مأیوس نشویم...
شاید امتحانی باشد که قرار است سخت تر گرفته شود تا أجر بیشتر بدهند ...
عبدالله یک بار در سال 36 در جنگ جمل جانباز شده بود؛ اما دِین خود را به دین و مولایَش ادا شده ندید لذا در سال بعد 37 هـ.ق در جنگ صفین نیز شرکت کرد و چشم دومش را نیز تقدیم کرد.
او همچنان به دعا و انابه ادامه داد تا آخرش در 61 هـ.ق ؛ بعد از 25 سال خواسته عمیق و پافشاری به مُراد دِلش رسید.
پرده آخر روایت
شهادت
... ابن زیاد دستور داد او را گردن زدند و بدنش را در مکانی به نام «سَبْخه»، [6] و به نقلی در مسجد به دار آویختند. [7]
الآن دیدید که گفتم : درِ باغ شهادت را نبستند !!
طبری، محمد بن جریر، تاریخ طبری، ج۴، ص۳۵۱.
بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۳، ص۲۱۰.
شیخ مفید، الارشاد، ج۲، ص۱۱۷.
سید ابن طاووس، الملهوف، ج۱، ص۲۰۵.
علامه مجلسی، بحارالانوار، ج۴۵، ص۱۲۰.
طبری، محمد بن جریر، تاریخ طبری، ج۴، ص۳۵۱.
ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۴، ص۸۳.